پسر فاطمه (سلام الله علیه)
پسر فاطمه
قرنهاست که نهضت عاشورای تو، موضوع گفته ها و نوشته های ارادتمندان توست.
هیچ محفل و مجلس مذهبی ترتیب نیافته است که نام بلند تو زینت افزای آن نباشد بلکه انگیزه ترتیب آن، نام نامی تو بوده است. هرکس به قدر همت و توان، کمر خدمت بسته و به اندازه وسع، با گریستن و گریاندن، گفتن و خواندن، حضور و گوش فرا دادن و خلاصه به هر عنوانی که مقدور بوده عرض ارادت کرده است و این روال تا فردای قیامت ادامه خواهد داشت؛ زیرا چنانکه تو با نثار خون خود بقای دین خدا را تضمین کردهای، مشیت ذات ازلی نیز بقای نام تو را تا واپسین روز هستی ضمانت کرده است؛ چرا که تو و دین حق جدایی ندارید. توالی ایام و تداوم روزگار گوییا استمرار روز عاشورای توست و این روز را تو به ابدّیت پیوند دادهای که هرگز تمام نخواهد شد؛ تا آنگاه که آفتاب آخرین روز هستی به مغرب رو کند و دوران حیات پایان پذیرد. شاید مفهوم«کُل یومٍ عاشورا» همین باشد و این نه تنها خاکیان اند که از عاشورای تو حدیثها بر زبان دارند بلکه ذرات هستی هریک به زبانی از تو و کربلای تو سخنها دارد و داستانها گوید؛ تا که را گوش شنیدن باشد.
صحایف ایام پر از حدیث شهامت، شجاعت و ایثار توست. اوراق دیوان روزگار را ابیات استقامت و استواری تو پر کرده و باز هم یکی از هزاران فضایل تو گفته نشده است و نخواهد شد. تو به جایی از مقام شامخ فضیلت رسیدهای که در توصیف آن هر زبانی عاجز و هر بیانی قاصر است. مع الوصف هر که زبان گفتن داشته، از تو گفته و هرکه یارای نوشتنش بوده، از تو نوشته است. زیرا کسی نیست که از عرض ارادت به پیشگاه عظمت تو بینیازباشد. تو آن آفتابی که انوارت به شوره زاروگلستان تابیده است و آن سحاب رحمتی که گل و خار از رشحه عنایت تو برخوردار شده است. چون چونین هستی همه دلدادگان آرزو مندند با هر مایه و سرمایهای که دارند به بازار ولای تو روی آورند تا از متاع جود و کرامت تو نصیبهای به دست آورند. زبانها از توصیف مانده و قلمها شکسته ولی حدیث جانبازی تو همچنان ناگفته باقیاست و باقی خواهد ماند تا روزی که پردهها بر افتد و ایام به انتها رسد و جمال جلال تو آنچنان که هست، تجلی نماید و آنچه حقیقت وصف توست ارباب بصیرت را آشکار گردد. از خاکساران درگاهت عدهای بوده و هستند که صانع ازلی آنان را به داشتن قریحه شعر مباهی و مفتخر فرموده است. این شیفتگان جهت عرض ادب و ارادت در آستان جلالت به سرودن شعر توسل جسته اند و آنچه درحد وسعشان بوده است درسرودههایشان از مناقب و سجایای تو عنوان کردهاند، اگر چنانکه باید و شاید نتوانستهاند ثنای تو گویند اما حق داشته اند زیرا تو«بزرگی و در آئینه کوچک ننمایی»
آری هر یک از آنان به اندازه فهم محدود خود از تو سخن گفتهاند اما تو از حیطههراندیشهای برتر و والاتری. ذرّه را کی توان سخن گفتن از خورشید است و قطره را از دریا
تو به جایی رسیدهای که«دست بلند بیان نمیرسد آنجا». اما فقیر را نیز ملامتی نیست که چرا زبان به ستایش امیر گشوده، زیرا او خود مقّر و معترفبه عجز خویشاست ولی با دل خود چه کند که به او میگویدبگو، و همیشه بگو و هر چه میگویی از حسین بگو! آری این عشق ملکوتی توست که هر زبانی را به توصیف تو گویا کرده است و این کرم توست که به هر دلدادهایی جرئت داده تا از تو بگوید و از تو بسراید، جاذبه عشقت چنان دلدادگانت را از خود بیخود کرده است که، درحال شور و جذبه بیاختیار مکارم تو را زمزمه میکنند و اوصاف تو را میستایند.
راستی اگر عشق و ولای تو نبود زندگی چه مفهومی داشت و اگر یاد تو نبود دوستدارانت را حیات چه مفهومی میتوانست داشته باشد؟ شیفتگان جلال و جمالت همه به این دلخوشاند که تو را دارند و ستایندگان درگاه کبریاییات اگر از تو نگویند چه سوژهای برای گفتن دارند؟ اگر گفتهها نارساست تو با آن کرم و وسعت جود و کرامت جمله را پذیرا خواهی بود، زیرا هر چه گفته خوب یا غیر آن به استظهاربزرگواری و امیدواری به قبول و کرم تو گفتهاند و یقین است تو هرگونه خدمتی را از خادمان درگاهت خواهی پذیرفت و این گفته ها و سرودهها رانیز.
آنگاه که ندای «هِیهات مِنّاالذِلَّه» سردادی و رایت مجاهدت برای احیای دین برافراشتی و نماز عشق را در مصلای خونین عبودیت قامت بستی، جملۀ عالمیان را به اعجاب واداشتی و آسمانها را درقبال عظمت خود قامت دو تا کردی. از هر چه جز دوست دیده فرو بستی و ماسوا را در قبال رضای او هیچ انگاشتی و در واپسین لحظات، آنگاه که شنهای تفتیده و سوزان دشت نینوا جبین شکافتهات را بوسه میزدند نغمۀ«ترکتُ الخلق طّرافی هواکا» سردادی و آفرینش را مجذوب عشق و اخلاص خود نمودی و عقول و نفوس را محسورعظمت روح و علّو همت خویش ساختی و حماسهای آفریدی که تا جهان باقی است چشم روزگار دیگر نظیر آن را نخواهد دید و هیچ گفته و نوشتهای نخواهد توانست کیفیت آن را عینیت بخشد. آری هرگز واژهها و کلمات را برای تجسم آن معنی قدرت و ظرفیت نیست و هر گفته و سرودهای درقبال آن عظمت نارساست. اما هیچکس هم بیش از توان خود یارای گفتن ندارد. از این روست که سخنوران نامی و فحول فصحا درمقام وصف تو سر عجز فرود آورده و به ناتوانی اعتراف کردهاند.
اینک من ناچیز هم به سائقۀ ارادت به آستان مقّدس تو، گاه و بیگاه پریشان گویی کرده، خواستهام خود را در ردیف مداحان و مرثیهسرایان تو شمارم، میدانم به قدری بزرگوار هستی که گستاخیهای مرا با دیدۀ اغماض بنگری و خطا هایم را نادیده بگیری. ولای تو گواه است که این سرودهها صرفاً عرض ادب به پیشگاه مقدس توست نه معنای دیگر، زیرا جایی که بزرگان با وجود سرودن زیباترین قطعات و سختهترین ابیات اعتراف به ناتوانی کردهاند از من بیمقدار چه کاری ساخته است.
اما عرض ادب و ارادت ولو با زبان الکن و کلمات نارسا در نزد بزرگان مقبول و مسموع است، پس چه رسد به بزرگواری چون تو که هیچ ارادتمندی را از در احسان و قبول مأیوس نکردهای. آری من هر چه گفتهام نشئت یافته از احساس درونی و ارادت باطنی و امید به اجر اخروی است. کارخیری نکرده و منشأ اثر مثبتی نبودهام، عمر و جوانی، حتی دوران طفولیتم صرف تلاش معاش شده است، رنجها برده و خون دلها خوردهام. به حقوق تضییع شده به علت ناتوان بودن به احقاق آن شکیبا و به نعمت قناعت، که ذات باری تعالی در سرشتم به ودیعت گذاشته و از همه چیز و همه کس بینیازم فرموده است، شاکر بودهام. بهعلاوه گنج ولای شما اهل بیت عصمت و طهارت را به من ارزانی داشته و غنای تشیع به این بنده مسکین عنایت فرموده است، و راستی چه دولتی سرشارتر و چه غنایی بالاتر از این.
با ولای تو زندگی کرده و با یادت مأنوس بودهام. همه اوقاتم با یاد و خیال تو سر شده است و با این سرودهها خود را مسغول کردهام. درخلوت تنهایی و گوشه انزوا همیشه به یاد تو بوده و هستم و از درگاه احدیت خواستارم که:«در آن نفس که بمیرم درآرزوی تو باشم». نه سودای دنیوی دارم و نه خیال اشتهار، خوبان در راه تو از جان، مال، فرزند و خانمان چشم پوشیدهاند. من درمانده هم به اندازۀ توانایی خود عرض ارادتی کرده، با امید جلب عنایت تو رطب و یابسی سر هم کردهام که اگر عنایت تو نباشد سوگند به عشق تو که پشیزی نمیارزد، انگیزهام ولای تو و راهنمایم پدرم بودهاست، که خداوندش قرین رحمت فرماید و نامش را در صحیفۀ ارادتمندان شما اهل بیت منظور دارد که او نیز از خادمین و مادحین درگاه عالم پناه شما بود. همو نام حسین را برزبان من نهاد و مرا به در دولتسرای شما رهنمون گشت برایم از تو گفت و از کربلای تو؛ کربلای تو که من با وجود یک عمر آرزو، توفیق زیارت آن را نداشتهام. چه بسا نقشهای گوناگون از آن دیار که راه خیالم را زده وچشم دلم به صحنههای رنگ به رنگ آن خیره شدهاست و دیدهام آنچه را که در سرودههایم شکل یافته است. همچنین مادرم که با شیر ولای تو مرا پرورید و نام دانواز تو را با آوای شیرین لالایی آویزۀ گوش جانم کرد. هرگز از یاد نمیبرم آن روز را که کودکی بیش نبودم، او را دیدم که قطرههای اشک چو پردهای از حریر صورتش را پوشانده بود و کلمهای زیر لب زمزمه میکرد، وقتی با کنجکاوی کودکانه کوشیدم علت را بفهمم، دیدم یا حسین(ع) گویان اشک به چهره جاری کرد و به من فهماند که فرزندم امروز عاشورا و روز شهادت حسین(ع) و یارانش است. خداوند از کنیزان مادرت حضرت صدیقۀ طاهره(س) محسوبش فرماید.
ارادتمندان آستان مقدست در طول سالیان متمادی، خواستار طبع و نشر این سرودهها بودهاند و من حاشا کردهام؛ زیرا از تو گفتن و به طبع رساندن نه در حد چون منی است:(چه نسبت خاک را با عالم پاک). اما آخر الامرعدم اعتماد به بقای عمر و نیز اصرار دوستداران و محبّانت بر استنکاف من فایق آمد و بالاخره این کار تحقق یافت.
اینک مورچهای ران ملخی به پیشگاه سلیمان آورده و زالی با کلافی به بازار یوسفآمده است؛ امید که این گستاخی را بر من ببخشایی. سوگند به حقیقت تو که در این مورد نه سودای سود دارم و نه هوای شهرت، فقط قبول و رضای تو منظور است و اجابت خواست ارادتمندانت. اگر نقاط قوتی در سرودههایم هست جملگی از عنایت توست، اما نقاط ضعف، از من ضعیف، که انتظاری جز آن نیست. میبایست مقدمهای مینوشتم، زیاد اندیشیدم، دیدم از تو گفتن به که از خود گفتن. این است مقدمۀ من، تا دوستان چه گویند و چه نویسند. از تمام آنان که متحمل زحمات مقدماتی چاپ اینکتاب شدند نهایت سپاسگزاری را دارم. امید که مساعی این عزیزان را منظور نظر خواهی فرمود./ح-گ تبریز- اردیبهشت ماه ۱۳۷۶
م-عابد